هنوز توی گیجی به سر میبرم. نمیدونم مامان متوجه شده یا نه!
امروز طبق هر روز بعد ساعت نه تصمیم گرفتم برم پیاده روی. بین چهار راه ایستادم و امروز پارکی رو انتخاب کردم که خیلی بزرگ تر هست و زیبا تره. حدود ۴۵ دقیقهای پیاده روی داشتم. یه مقداری نشستم تا خستگی ام رفع بشه.
روبروی خیابون پشت درختها نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم. یه ربعی نشستم و چون مامان خونه تنهاست زود راه میافتم و امروز هم زود راه افتادم. نهایت دو ساعت بیرون از خونه باشم. من نگاهم به اطرافیانم مثبته. هیچ وقت فکر نمیکنم کسی نیت بدی داشته باشه.
زود هم حرف بقیه رو باور میکنم.
وقتی از خیابون رد شدم یه آقای ۵۳ یا ۵۴ ساله اون سمت خیابون داخل ماشینش بود. با من سلام علیک کرد و منم با علامت سوال جواب سلامش رو دادم. چهره اش به آدمهای خیر و نیکوکار میخورد. بعد گفت میشه وقتتون رو بگیرم. گفتم بفرمایین. ماشینها از کنارم رد میشدند. گفت میشه بیاین اینور. منم فکر کردم شیشه جلو پایین هست. رفتم اون سمت دیدم بالاست و شیشهها دودی. چند باری افراد نیکوکار رو دیدم که بسته در دست دارن و سمت بعضی محلهها میرن. گفتم حتما اینم هم میخواد به افرادی که وضع مالی خوبی ندارن کمک کنه و دنبال آدرس هست. در عقب رو باز کردم و گفتم بفرمایین. بعد گفت بشینین. نمیدونم چرا صندلی عقب ماشینش نشستم. نمیدونستم میخواد حرکت کنه . واقعا هنوز موندم. به خاطر جهره مثبتش نشستم!!! به خاطر چهره افراد نیکوکار نشستم!!
درهای قفل شد!!بعد گفت کجا میرین. منم اسم خیابون رو گفتم. فقط خونسردی ام رو حفظ کردم و خودمو نباختم. همون لحظه متوجه شدم اشتباه کردم. یه لحظه یاد مردهای که داخل خیابون دنبال زنها میگردن افتادم. بعد کنارم یه سری سررسید و کیف و دو تا کت و شلوار داخل کاور بود.
شروع کرد اون پیرمرد به حرف زدن که آره خانمم زمین گیره. این وسط پسرش زنگ زد. اسم پسرش مهدی بود. قطع کرد و گفت شما مطلقه هستین. من فکر کردم گفت متاهلین. منم گفت بله. بعد گفت میشه شما رو صیغه کنم!!
همین جوری وا رفتم و گفتم آقا من متاهلم. دروغ گفتم. ولی راست ترین، دروغ دنیا بود. فقط خودمو نباختم و گفتم آقا نگه دار من همسر دارم. من سر تا پا استرس که دو سه ماه گرفتار اضطراب شدم، خونسردی ام رو حفظ کردم. هیچعکس العنلی نشون دادم که بدم اومده. فقط میخواستم فرار کنم ولی آروم. دو دقیقه نبود راه افتاده بود. نگه داشت و بدون هیچ ترسی پیاده شدم.
الان فقط به نگاه مثبتم به بقیه فکر میکنم. هیچی اذیتم نمیکنه. چرا من نباید یه درصد احتمال بدم این آقا یه دزد یا معتاد یا ..... دیگری بود