چقدر دلتنگ اون سالها شدم. بعد افطار کلی سنگین میشدم. از بس میخوردم. همه چیو با هم. دریغ از یک کیلو اضافه وزن. چقد چای میچسبید. این چند سال که روزه نمیگیرم، زمانهای که سفره انداخته میشه، خیلی دلتنگ میشم. خیلی دوست دارم روزه بگیرم. اذان ماه رمضان رو خیلی دوست دارم. نماز قضا در این ماه رو دوست دارم. قرآن خوندن رو خیلی دوست دارم
یادش بخیر همیشه دو ساعت به اذان، داخل آشپزخونه بودم تا یک ساعت بعد افطار. کلی تشنه ام میشد و انتظار میکشیدم تا اذان رو بگن. مامان هم مدام میگفت آب نخور دل درد میگیری. سالها پیش در این ماه چه دغدغهای داشتم و امسال چه دغدغههای مسخره ای!!!
من همیشه میگم، هیچ اتفاقی در زندگی، بی حکمت نیست. خدا بعد سختی، آسانی قرار میده. نسبت به روزهای قبل خیلی بهترم. حال روحی و جسمیام خیلی بهتر شده. شاید ۳ یا ۴ درصد باقی مونده تا بهتر شدنم. البته میدونم همه چی بستگی به خودم داره. خودم باید خودمو باور داشته باشم. با ترسهام باید روبرو بشم. نباید از اونا فرار کنم.
امشب که داداشم افطاری میخورد اشک توی چشمام جمع شد. دوست داشتم منم سر سفره بودم و بدون دغدغه غذا میخوردم. البته من همیشه نماز میخوندم بعد افطار میکردم. این چند وقت تصمیم گرفتم همیشه در لحظه شکر گزاری کنم و بعدها هیچ وقت افسوس گذشته رو نخورم.
خدایا شکرت. به خاطر همه چی