این روزا دوست دارم با همه حرف بزنم. دوست دارم برم، خونه تک تک فامیل آشنا و دوست. از هر چه بریده بودم، این روزا وصل شدم. اخلاقم خیلی تغییر کرده. یه آدم جدید شدم که منفی نمیبینه و همه چیو مثبت میبینه. هیچ کسی رو قضاوت نمیکنه. شاید اتفاقات این چند وقت یه تلنگر برای من بود. نمیخوام بگم خسته ام. میخوام بگم شاید یه جاهایی خسته شدم و اوضاع برام سخت شد ولی بعدش راحتی شد. صبرم زیاد شده. همیشه با خودم میگفتم چرا بعضی افراد مسن که یه گوشه میشینن و هیچی نمیگن چقدر صبورن. قطعا این آدما با سختیها صبور شدن و جز خدا هیچ چیو ندیدن. من همیشه به زبون شکر خدا میگفتم. دلی نبود ولی الان تک تک سلولهام شکر خدا رو بجا میاره. انگار دارم کوبیده میشم و تبدیل به یه آدم جدید میشم.
من الان اینشکلی شدم که از اینکه بشینم کنار مامان و چای بخوره، لذت میبرم و شکرش رو بجا میارم. وقتی یه لقمه غذا از گلوم پایین میره لذت میبرم و شکر خدا رو بجا میارم. از اینکه شب مامانم خور خور کنه خوشحالم.
من از خیلی چیزا ناراحت بودم. از رفت و آمد زیاد فامیل خسته شده بودم ولی الان کافیه یه نفر تماس بگیره یا بخواد بیاد خونمون، من پرواز میکنم. از غذا پختن هر روز خسته شده بودم. ولی الان دوست دارم بپزم تا خانوادم بخورن و تنشون سلامت باشه.
یه سری اتفاقات توی زندگی یه تلنگر بزرگ برات میشه. به خودت بیای که شکرشو بجا نیاوردی و اصلا ندیدیش. تن سالم از همه چی مهم تره.
برادر زاده حسانه جان هم عمل کردن.انشاءالله که خوب خوب میشه