همیشه وقتی سمیه باهام درد و دل میکرد، به شدت بهم میریختم و گاهی اوقات پیامهاشو سین نمیزدم. سمیه همیشه میگفت بعد مادر خدابیامرزم، حرفهامو به تو میگم. یه وقتهایی حال و حوصله نداشتم و یه وقتهایی مشکلاتش حالمو بد میکرد. از پاییز چند بار گفتم که حال و حوصله ندارم و صوتهای بلندشو گوش نمیدادم. به نظرم هر کسی باید احترامش دست خودش باشه.
این چند سال که مشکلاتم رو روی دوش یه نفر گذاشتم بشدت از این موضوع ناراحت شدم. ایشون چیزی نمیگن، من چرا نباید رعایت کنم. چند روزه سکوت کردم. با مامان که نمیشه حرف زد، سریع بهم میریزه. ولی با داداش میشه صحبت کرد و از احساساتم میگم. داداش خوب به حرفهام گوش میده. به سمیه هم پیام دادم و سین زده و هنوز جواب نداده!! سمیه رو یه محک بزنم ببینم در رابطه با مشکلات پیش اومده ام چی کار میکنه!!
فهیمه خودش هر روز تماس میگیره. ولی بیشتر از روز مرههام میگم. به اندازه کافی خودش درگیر هست.
من موندم و این وبلاگ. یه وقتهایی هم میام اینجا تا سبک بشم.
یادمه یکی از بچههای بیان گفت که یه نفر از مشکلاتش اونقد گفته تا روح و روان یه نفر رو بهم ریخته. نمیدونم چرا این چند سال من متوجه نشدم وقتی از مشکلاتم میگم، یه نفر ممکنه خسته بشه ولی چیزی نگه.