loading...

لطفا خوب زندگی کن

Content extracted from http://tast--good.blog.ir/rss/?1745844621

بازدید : 5
چهارشنبه 21 اسفند 1403 زمان : 17:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

هنوز توی گیجی به سر میبرم. نمیدونم مامان متوجه شده یا نه!

امروز طبق هر روز بعد ساعت نه تصمیم گرفتم برم پیاده روی. بین چهار راه ایستادم و امروز پارکی رو انتخاب کردم که خیلی بزرگ تر هست و زیبا تره. حدود ۴۵ دقیقه‌‌‌ای پیاده روی داشتم. یه مقداری نشستم تا خستگی ام رفع بشه.

روبروی خیابون پشت درختها نشسته بودم و به اطراف نگاه می‌کردم. یه ربعی نشستم و چون مامان خونه تنهاست زود راه می‌افتم و امروز هم زود راه افتادم. نهایت دو ساعت بیرون از خونه باشم. من نگاهم به اطرافیانم مثبته. هیچ وقت فکر نمی‌کنم کسی نیت بدی داشته باشه.

زود هم حرف بقیه رو باور می‌کنم.

وقتی از خیابون رد شدم یه آقای ۵۳ یا ۵۴ ساله اون سمت خیابون داخل ماشینش بود. با من سلام علیک کرد و منم با علامت سوال جواب سلامش رو دادم. چهره اش به آدم‌های خیر و نیکوکار می‌خورد. بعد گفت میشه وقتتون رو بگیرم. گفتم بفرمایین. ماشین‌ها از کنارم رد میشدند. گفت میشه بیاین اینور. منم فکر کردم شیشه جلو پایین هست. رفتم اون سمت دیدم بالاست و شیشه‌ها دودی. چند باری افراد نیکوکار رو دیدم که بسته در دست دارن و سمت بعضی محله‌ها میرن. گفتم حتما اینم هم میخواد به افرادی که وضع مالی خوبی ندارن کمک کنه و دنبال آدرس هست. در عقب رو باز کردم و گفتم بفرمایین. بعد گفت بشینین. نمیدونم چرا صندلی عقب ماشینش نشستم. نمی‌دونستم می‌خواد حرکت کنه . واقعا هنوز موندم. به خاطر جهره مثبتش نشستم!!! به خاطر چهره افراد نیکوکار نشستم!!

درهای قفل شد!!بعد گفت کجا میرین. منم اسم خیابون رو گفتم. فقط خونسردی ام رو حفظ کردم و خودمو نباختم. همون لحظه متوجه شدم اشتباه کردم. یه لحظه یاد مردهای که داخل خیابون دنبال زنها میگردن افتادم. بعد کنارم یه سری سررسید و کیف و دو تا کت و شلوار داخل کاور بود.

شروع کرد اون پیرمرد به حرف زدن که آره خانمم زمین گیره. این وسط پسرش زنگ زد. اسم پسرش مهدی بود. قطع کرد و گفت شما مطلقه هستین. من فکر کردم گفت متاهلین. منم گفت بله. بعد گفت میشه شما رو صیغه کنم!!

همین جوری وا رفتم و گفتم آقا من متاهلم. دروغ گفتم. ولی راست ترین، دروغ دنیا بود. فقط خودمو نباختم و گفتم آقا نگه دار من همسر دارم. من سر تا پا استرس که دو سه ماه گرفتار اضطراب شدم، خونسردی ام رو حفظ کردم. هیچعکس العنلی نشون دادم که بدم اومده. فقط می‌خواستم فرار کنم ولی آروم. دو دقیقه نبود راه افتاده بود. نگه داشت و بدون هیچ ترسی پیاده شدم.

الان فقط به نگاه مثبتم به بقیه فکر می‌کنم. هیچی اذیتم نمی‌کنه. چرا من نباید یه درصد احتمال بدم این آقا یه دزد یا معتاد یا ..... دیگری بود

بازدید : 3
دوشنبه 19 اسفند 1403 زمان : 22:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

چقدر دلتنگ اون سالها شدم. بعد افطار کلی سنگین میشدم. از بس میخوردم. همه چیو با هم. دریغ از یک کیلو اضافه وزن. چقد چای میچسبید. این چند سال که روزه نمیگیرم، زمانهای که سفره انداخته میشه، خیلی دلتنگ میشم. خیلی دوست دارم روزه بگیرم. اذان ماه رمضان رو خیلی دوست دارم. نماز قضا در این ماه رو دوست دارم. قرآن خوندن رو خیلی دوست دارم

یادش بخیر همیشه دو ساعت به اذان، داخل آشپزخونه بودم تا یک ساعت بعد افطار. کلی تشنه ام میشد و انتظار میکشیدم تا اذان رو بگن. مامان هم مدام میگفت آب نخور دل درد میگیری. سالها پیش در این ماه چه دغدغه‌‌‌ای داشتم و امسال چه دغدغه‌های مسخره ای!!!

من همیشه میگم، هیچ اتفاقی در زندگی، بی حکمت نیست. خدا بعد سختی، آسانی قرار میده. نسبت به روزهای قبل خیلی بهترم. حال روحی و جسمی‌ام خیلی بهتر شده. شاید ۳ یا ۴ درصد باقی مونده تا بهتر شدنم. البته میدونم همه چی بستگی به خودم داره. خودم باید خودمو باور داشته باشم. با ترس‌هام باید روبرو بشم. نباید از اونا فرار کنم.

امشب که داداشم افطاری میخورد اشک توی چشمام جمع شد. دوست داشتم منم سر سفره بودم و بدون دغدغه غذا میخوردم. البته من همیشه نماز میخوندم بعد افطار میکردم. این چند وقت تصمیم گرفتم همیشه در لحظه شکر گزاری کنم و بعدها هیچ وقت افسوس گذشته رو نخورم.

خدایا شکرت. به خاطر همه چی

بازدید : 6
شنبه 17 اسفند 1403 زمان : 11:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

تنها عیدی هست که میخوام نیاد!

تنها عیدی هست که میخوام خونه نباشم!

هر چند، امسال ماه رمضون هست و حال و هوای عید رو نداره. همون حال و هوای ماه رمضان خوبه

دیشب هم منم حال و هوای خودمم رو داشتم. از هیچی نمی‌ترسم. شجاعتم زیاد شده. نیمه شب بیدار شدم سمت چپ بدنم درد می‌کرد، یک ساعت بعد بیدار شدم، سمت راست بدنم. حس فلجی داشتم. بعد یادم اومد اینا همش یه حس هست و نباید از چیزی ترسید. پتو رو کشیدم روی سرمو خوابیدم. به همین خوشمزگی!!

اینجا هوا ابریه، ولی گرم. منم تا ساعت بعد میخوام بزنم بیرون. جالبه توی این هوا کسی بیرون نمیاد. این هوا عالیه.

نمیدونم امسال چیزی بخرم یا نه. عید فقط برای بچه‌هاست. اگه گاها لباسی خریدم فقط برای این بوده که دهن یه عده بسته بشه. وگرنه اونقد لباس دارم که حد نداره.

امسال خونه تکونی نکردم. سرگیجه داشتم و نتونستم. مامان هر بار میگه خونمون تمیزه. منم چیزی نمیگم. منظورش از خونمون تمیزه، یعنی چرا امسال خونه تکونی نمی‌کنی. شیشه‌هامون و پرده‌ها و دیوارها یه لایه کم غبار گرفتن، ولی واقعا نمی‌تونم. سه چهار ماه پیش یه خونه تکونی اساسی داشتیم، چندان الان هم پیدا نیست. به قول خاله جان، به فکر جونِ خودم باشم.

بین دعاتون اول برای همه بعد برای من و خانوادم دعا کنید

بازدید : 8
سه شنبه 13 اسفند 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

دوستانی که حساسن این پست رو نخونن

از افکاری که میان و میرن نترس

تو سالمی

تو حالت خوبه

تو هیچیت نیست. نباید حتی به فکرهاتمم فکر کنی

بزار همشون بیان و برن. اهمیت نده

فقط به اونا توجه نکن. تو بچسب به زندگیت. امروز پیاده رویی رفتی که فوق العاده بود. از خونه تا پارک gh . آقایی داشت درختها رو آب میداد. دو تا آقای کت و شلواری هم بودن یکیشون قدش کوتاه بود و اون یکی قدش بلند. آقایی که درختها رو آب میداد لباس سبزی به تن داشت . شلنگ مشکی بزرگی بود که به سختی جابه جاش میکرد. یه وقتهایی یه چیزی سر شلنگ میزاشت شبیه دوش حمام بود و چمن‌ها رو آب میپاشد. آفتاب به پیشونی عرق کرده اش می‌تابید. دستش را به پیشانی اش می‌گذاشت تا جلوی آفتاب رو بگیرد. همچنان آن دو نفر هم دور پارک راه می‌رفتن. اسم یکیشون مسعود. بود. همچنان آقای باغبان به درختها آب میداد و ابروهاشو گره کرده بود. من روبرویش بودم و منو نگاه نمی‌کرد. تمام تمرکزش روی آب دادن بود. آفتاب مدام به چشمانم می‌تابید و مدام آنها رو جمع میکردم. گاهی اوقات هم با دستمالی که در دست داشتم اشک چشمانم رو پاک میکردم

چند تا سلفی گرفتم. داخل سلفی‌ها اخم کرده بودم. چون باد سردی میامد و من آب ریزش بینی و چشم داشتم. کمی‌که خستگی ام در آمد از پارک بیرون آمدم. پیاده رو، بعضی جاها شلوغ بود از فرعی آمدم تا زودتر به خانه برسم. به خانه که آمدم به شدت گرسنه بودم غذایی خوردم و حمام رفتم. نمازم رو خوندم. هنوز قرآن و چند تا دعا رو نخوندم. اون کلیپ رو هم هنوز نساختم . برای افطار می‌خوام آش رشته بپزم و برای سحر هم قورمه سبزی. داداش فقط روزه میگیره. من فشار چشم دارم مامانم هم چند سال روز نمیگیره

چند دقیقه‌‌‌ای چشمام رو روی هم گذاشتم. ولی خیلی اذیت شدم. تصمیم گرفتم دوباره خودمو مشغول کنم. الان با نوشتن این پست حالم بهتر شد. در طول روز کارهای مفید زیادی انجام دادم. صبح کارهای خونه رو انجام دادم. با مامان حرف زدم. الانم با نوشتن احساس سبکی می‌کنم. یکم حالم بهتر شده. میخوام به فهیمه زنگ بزنم. حرف زدن حالمو خوب می‌کنه.

خدایا من جز تو کسی رو ندارم کمکم باش

این روزا رو برام راحت کن

اگر جایی اشتباهی کردم تو منو ببخش

اگر این یه امتحان برای منه، خدایا فقط سر بلند بیرون بیام

من میدونم تو همیشه بهترین‌ها رو برام میخوای. تنها امیدم تویییی

بازدید : 6
دوشنبه 12 اسفند 1403 زمان : 22:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

تا به حال فکر نمیکردم اینجوری برام وقت بزاره. وقتی امروز گفتم، می‌خوام باهات حرف بزنم تا هر ساعتی من خواستم، بود و حرف زد و حتی یه خم هم به ابرو نیاورد. این شکل آدما خیلی کمیابن. باید قدرشونه دونست. امروز بیشتر از قبل دوستش دارم.

روحیه خوب و عالی داشتن خیلی مهمه. کیف می‌کنم آدم‌هایی رو میبینم که روحیه دارن و به بقیه روحیه میدن. آدمهای با روحیه زیادی اطرافم هستن ولی اونا هم یه وقت‌هایی کم میارن ولی دوباره بلند میشن و زندگی می‌کنن. می‌دونن باید حرکت کنن نباید استپ کنن. شاید منم در طول روز بارها و بارها تغییر حالت بدم ولی بلند شدنم، خیلی بیشتر از کم آوردنم هست. وقتی این روزهامو با چند هفته قبل مقایسه می‌کنم، رشد زیادی داشتم. من هیچ وقت خسته نمیشم، من هیچ وقت کوتاه نمیام. اگه زمین بخورم دوباره بلند میشم.

امروز عصر برق‌ها قطع شد. خونه تقریبا تاریک بود. یه کوچولو روشنایی داشت. داداش که از وارد شد گفت تو چقد تغییر کردی. هر روز نسبت به روز قبل بهتر میشی و حتی نسبت به اول سال هم بهتری. من معتقدم اگه توی دنیا کم بیاری، بیشتر میخوری. باید استقامت داشته باشی در مقابل همه چی.

یکی از خصوصیات اخلاقیم رو بگم، من همیشه اگر کسی یه قدم عقب نشینی می‌کرد، من ده قدم به عقب برمیگشتم و بعد چند ماه رابطه ام با دوستان و آشنایان تموم میشد. ولی الان اینجوری فکر نمی‌کنم و این شکلی رفتار نمی‌کنم. می‌خوام توی رابطه‌هام در ابتدا دقت داشته باشم. منفی نگر نباشم. صبر می‌کنم و عقب نشینی نمی‌خوام داشته باشم. من تلاشمو می‌کنم. نگاهمو می‌خوام همه جا تغییر بدم. حتی توی خونه. در ابتدا توکلم به خدا بعد من هر جا که از دستم برمیاد کمک کنم. میشه با یه لبخند حال همه رو خوب کرد.

نمی‌خوام تلاش‌هام کم باشه.

در رابطه با فوت خواهرم، اولین قدمی‌که برداشتم، این بود که کمتر سر خاک میرم. نه اینکه نرم و نه اینکه ۵ روز هفته برم!!! بعد اینکه پذیرفتم مرگ و زندگی دست خداست و ما هیچ کاره هستیم. بعد اینکه، با گریه و ناراحتی من، خواهرم برنمیگرده، جز اینکه خواهرم ناراحت میشه. از همه مهتر اینکه از این که اون دنیا خیلی بهتر از اینجاست. خواهرم جای خوب رفته.

فقط مرگ و میر رو نبینم . از وقتی خواهرم رفته یه نفر به فامیل ما اضافه شده و دو تا کوچولو هم توی راهن😍😍

بازدید : 8
شنبه 10 اسفند 1403 زمان : 19:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن
دیروز می‌خواستم برم کلاس گلیم بافی ثبت نام کنم که یکی از دوستانم رو دیدم. گفت چی کار می‌کنی و گفتم یه سری کلیپ میسازم. گفت ببینم. یکیشو و دید و کلی ذوق کرد و کلی به به و چه چه. که آره خیلی خوبه کاش چهار ماه پیش دیده بودمت، ولی حالا هم دیر نشده بیا برای کانال اداره ما کلیپ بساز. البته برای ماه رمضون باشه. یه مقداریش رو آماده کردم، بقیه هنوز مونده. بعد نوشتن پست، صداها رو ضبط می‌کنم. هر چند در طول روز مشغولم، ولی یه ساعتهایی واقعا کلافه میشم. دوست دارم بیرون از خونه بزنم و حال روحیم تغییر کنه. روزی سه ساعت میرم پیاده روی. ولی باز دوست دارم بیرون باشم. به فکر یه کار بیرون از خونه هستم....:))

امروز صبح که رفتم بیرون. وقت برگشت، جلوی چادرمو جمع کرده بودم. انگشتام پیدا بود. یه آقا پسر ده یازده ساله به دستهام نگاه میکرد. چند قدم رفتم جلوتر، به دستهام نگاه کردم. دستهام مثل کویر خشک شده بود. یه چیز عجیبی. من این مدت اصلابه دستهام دقت نکرده بودم‌. چون هوای سرد بیرون رفتم، خیلی خشک شده. از ظهر چند بار کرم زدم، یکم آب رفته به پوستم. مشکلات و ذهن مشغولی باعث میشه، خودتو فراموش کنی.

دو روزه دلم میخواد بشینم یه جا گریه کنم، ولی میگم چرا گریه. خوبی‌های زندگیت رو ببین. چشمهاتو ببند و زندگیتو کن. تو بهترین‌ها رو داری و نمیبینی. حواست باشه هیچ جا ناشکری نکنی. دلت رو بزرگ کن. نمی‌خواد از این به بعد هم به کسی تکیه کنی. دستهات رو بزار روی زانوی خودتو و بگو یا علی (ع)

بازدید : 7
جمعه 9 اسفند 1403 زمان : 0:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

این روزا دوست دارم با همه حرف بزنم. دوست دارم برم، خونه تک تک فامیل آشنا و دوست. از هر چه بریده بودم، این روزا وصل شدم. اخلاقم خیلی تغییر کرده. یه آدم جدید شدم که منفی نمی‌بینه و همه چیو مثبت میبینه. هیچ کسی رو قضاوت نمی‌کنه. شاید اتفاقات این چند وقت یه تلنگر برای من بود. نمی‌خوام بگم خسته ام. می‌خوام بگم شاید یه جاهایی خسته شدم و اوضاع برام سخت شد ولی بعدش راحتی شد. صبرم زیاد شده. همیشه با خودم می‌گفتم چرا بعضی افراد مسن که یه گوشه میشینن و هیچی نمیگن چقدر صبورن. قطعا این آدما با سختی‌ها صبور شدن و جز خدا هیچ چیو ندیدن. من همیشه به زبون شکر خدا می‌گفتم. دلی نبود ولی الان تک تک سلولهام شکر خدا رو بجا میاره. انگار دارم کوبیده میشم و تبدیل به یه آدم جدید میشم.

من الان اینشکلی شدم که از اینکه بشینم کنار مامان و چای بخوره، لذت میبرم و شکرش رو بجا میارم. وقتی یه لقمه غذا از گلوم پایین میره لذت میبرم و شکر خدا رو بجا میارم. از اینکه شب مامانم خور خور کنه خوشحالم.

من از خیلی چیزا ناراحت بودم. از رفت و آمد زیاد فامیل خسته شده بودم ولی الان کافیه یه نفر تماس بگیره یا بخواد بیاد خونمون، من پرواز می‌کنم. از غذا پختن هر روز خسته شده بودم. ولی الان دوست دارم بپزم تا خانوادم بخورن و تنشون سلامت باشه.

یه سری اتفاقات توی زندگی یه تلنگر بزرگ برات میشه. به خودت بیای که شکرشو بجا نیاوردی و اصلا ندیدیش. تن سالم از همه چی مهم تره.

برادر زاده حسانه جان هم عمل کردن.‌‌ان‌شاءالله که خوب خوب میشه

بازدید : 8
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 23:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

سلام

بزرگواران لطفا برا برادر زاده ام (حسانه ام )که یکساله هست

چشمش سوراخ شده

لطفا دعا کنید بردنش تاتبریز بستری کنند .

الهی خیر ببنید

دعا اثر داره .😭😭😭😭😭

بازدید : 8
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 17:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

مامان که خیالش راحت شد امروز من نون خوردم، سریع خوابش برد. امروز برای اولین بار بعد چند وقت با مامان ناهار خوردم. 

چند شبه نمی‌خوابه به خاطر من . فکر کنم این چند وقت، ۵ کیلو وزن کم کردم. مامان مدام بهم میگه خیلی لاغر شدی.  ولی خدا خیلی بهم کمک کرد و هر روز از روز قبل بهترم. استرس و اضطراب چه بلاهایی که سرت نمیاره. این چند وقت همه چیو به خدا سپردم. به نظرم نگرانی‌های بیخودی داشتم و این مهربونی زیاد کار دستم داد. همه چیو میخوام بسپرم به خدا. از همون ابتدا هم همه چیو باید به خالقش میسپردم. آخه من چه کاره ام. خدا از ابتدای خلقت به وسیله بندناف برای ما غذا رسونده. تا الان که اینجا رسیدم خود خدا مراقب ما بوده. شاید بنده شکر گزاری نبودم. یعنی من بهتر می‌تونستم؟! بله درسته، من اصلا هیچی نمی‌دونستم و نمی‌تونستم.الانم نمیدونم و نمی‌تونم. توکلم به خدا عمیق تر شده. اطمینانم به خدا بیشتر شده. به موضوع پیش اومده، با دید مشکل نگاه نمی‌کنم. قطعا بعد هر سختیخدا، آسانی قرار میده. زیاد نمی‌خوام در موردش بگم. رضای ام به رضای خودش. 

بازدید : 8
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 22:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن

همیشه وقتی توی زندگی جلو میری، وقتی برمیگردی عقب و به سختی‌هاش نگاه می‌کنی، با خودت میگی اونا چیزی نبود که. همیشه می‌گفتم روز خاکسپاری آبجی ام سخت ترین روز زندگی ام بود، اون روز فقط نگران مامان بودم. ولی خدا بود. من به خدا اعتقاد داشتم و دارم ولی اعتمادی نداشتم. این یک سال همیشه با نگرانی گذشت. ولی با این مریضی که اومد و الان دوره‌ی درمانشو میگذرونم، چشمام رو روی همه چی بستم و میگم خدا تو هستی و من نگرانی ندارم.

این یازده روز که گذشت و امروز بعد ماهها آرامش به زندگیم برگشته، نمی‌تونم چه جوری شکرش رو به جا بیارم. مدام اشک توی چشمام حلقه میبنده.

حال درونیم خوبه و این گریه‌هایِ از روی شوق این چند روز بوده. من مطمئنم هیچ کار خدا بی حکمت نیست. خدا همیشه کنارم بود ولی من 😞

یه نفر از بچه‌های بیان خیلی کمکم کرد. خیلیا. فقط می‌دونم کار خدا بود. من اگه الان با خیال راحت نشستم و می‌نویسم، فقط به خاطر اینه که خدا می‌خواد. این چند روز به اندازه چندین سال برمن گذشت. به قول دوست بیانی هر چه ازدوست رسد نیکوست. راضی ام به رضای خودش.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 50
  • بازدید کننده امروز : 51
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 166
  • بازدید سال : 596
  • بازدید کلی : 615
  • کدهای اختصاصی