دلم برای فندق یه ذره شده. چند ماه زنداداش خونه پدرش هست. گود برداری کنار خونشون دارن. یه خورده ترسناکه این گود برداریها، آپارتمان اطراف میریزن.
فکر کنم تا یک ماه بعد بتون ریزی کنن و فندق میاد.
دیشب رفتیم خونه دایی خدا بیامرزم. یه مقداری از مسیر رو پیاده رفتم و یه مقداری با تاکسی. دیروز حدود سه ساعت پیاده رویی داشتم. یه مقداری صبح یه مقداری هم عصر. دیشب از پا درد نمیخوابیدم. دقیقا اذان صبح خوابم برد. دختر دایی برعکس سالهای و ماههای قبل رفتارش تغییر کرده. قبلنا هیچ توجهی به مهمون نداشت. ولی دیشب مدام کنار من مینشست و حرف میزد. یکم تعجب کردم. ولی خب خیلی مهربون شده بود!! این اندازه از مهربونی برام عجیبه!
عروس دایی هم بود. از همه جا حرف زد. همیشه تمام اطلاعات خانواده خودشون و خانواده دایی اینا رو میگه. رازهای خانواده دایی اینا رو میگه. من هیچ وقت در مورد رازهای خانوادگیمون نمیگم. کسی که حرف بقیه رو پیش تو میگه، حرفهای تو رو هم به بقیه میگه. این آدما برام قابل اعتماد نیستن
دیشب زود رسیدم خونه دایی و به زندایی گفتم، برنج رو من آبکش میکنم. تخصص زیادی در آبکش کردن برنج دارم. وقت شام همه از برنج تعریف کردن. مخصوصا ته دیگش که عالی شده بود. با اینکه برنج نو بود ولی تونستم از پیش بربیام.
یه مقداری با اطرافیانم سر سنگین شدم. حرف دل و زبونشون با هم یکی نیست. کم کم فاصله میگیرم. همهی ماها تنها هستیم. این اندازه رفتارها و حرفهای دروغ رو نمیتونم تحمل کنم. یه وقتهایی به خودم میگم تو چرا این چند سال اینها رو تحمل کردی چرا موندی اصلن. میدونم اصلا مهم نیست. ولی نوشتم یادم بمونه، بقیه در دوران سخت چه رفتارهایی باهام دلم برای فندق یه ذره شده. چند ماه زنداداش خونه پدرش هست. گود برداری کنار خونشون دارن. یه خورده ترسناکه این گود برداریها، آپارتمان اطراف میریزن.
ایتا یه کانال ساختم و از روزانههام مینویسم به همراه عکس. حس خوبی بهم میده. اینجوری احساس مفید بودن دارم. اینجا هم خوبه مینویسم ولی اونجا مدام در حال پست گذاشتن هستم.