مامان که خیالش راحت شد امروز من نون خوردم، سریع خوابش برد. امروز برای اولین بار بعد چند وقت با مامان ناهار خوردم.
چند شبه نمیخوابه به خاطر من . فکر کنم این چند وقت، ۵ کیلو وزن کم کردم. مامان مدام بهم میگه خیلی لاغر شدی. ولی خدا خیلی بهم کمک کرد و هر روز از روز قبل بهترم. استرس و اضطراب چه بلاهایی که سرت نمیاره. این چند وقت همه چیو به خدا سپردم. به نظرم نگرانیهای بیخودی داشتم و این مهربونی زیاد کار دستم داد. همه چیو میخوام بسپرم به خدا. از همون ابتدا هم همه چیو باید به خالقش میسپردم. آخه من چه کاره ام. خدا از ابتدای خلقت به وسیله بندناف برای ما غذا رسونده. تا الان که اینجا رسیدم خود خدا مراقب ما بوده. شاید بنده شکر گزاری نبودم. یعنی من بهتر میتونستم؟! بله درسته، من اصلا هیچی نمیدونستم و نمیتونستم.الانم نمیدونم و نمیتونم. توکلم به خدا عمیق تر شده. اطمینانم به خدا بیشتر شده. به موضوع پیش اومده، با دید مشکل نگاه نمیکنم. قطعا بعد هر سختیخدا، آسانی قرار میده. زیاد نمیخوام در موردش بگم. رضای ام به رضای خودش.