همیشه وقتی توی زندگی جلو میری، وقتی برمیگردی عقب و به سختیهاش نگاه میکنی، با خودت میگی اونا چیزی نبود که. همیشه میگفتم روز خاکسپاری آبجی ام سخت ترین روز زندگی ام بود، اون روز فقط نگران مامان بودم. ولی خدا بود. من به خدا اعتقاد داشتم و دارم ولی اعتمادی نداشتم. این یک سال همیشه با نگرانی گذشت. ولی با این مریضی که اومد و الان دورهی درمانشو میگذرونم، چشمام رو روی همه چی بستم و میگم خدا تو هستی و من نگرانی ندارم.
این یازده روز که گذشت و امروز بعد ماهها آرامش به زندگیم برگشته، نمیتونم چه جوری شکرش رو به جا بیارم. مدام اشک توی چشمام حلقه میبنده.
حال درونیم خوبه و این گریههایِ از روی شوق این چند روز بوده. من مطمئنم هیچ کار خدا بی حکمت نیست. خدا همیشه کنارم بود ولی من 😞
یه نفر از بچههای بیان خیلی کمکم کرد. خیلیا. فقط میدونم کار خدا بود. من اگه الان با خیال راحت نشستم و مینویسم، فقط به خاطر اینه که خدا میخواد. این چند روز به اندازه چندین سال برمن گذشت. به قول دوست بیانی هر چه ازدوست رسد نیکوست. راضی ام به رضای خودش.