اونقد خواهر برادرهای مامانم به مامان بی احترامیکردن، که چشم دیدنشون رو ندارم. به قول سیمین اونقد که تو متنفری مامانت متنفر نیست. مامانم هست بهم حق بدین که ناراحت باشم.
غریبهها خیلی بهترن. مامانم دوستان زیادی داره که همه خوبن. ولی امان از این خواهر برادرها. یکی از داییهام خیلی خوب بود که فوت کرد.واژهی گشنه گدا خیلی زشته، ولی فک و فامیل ما اینشکلی هستن. یک هفته مونده به سال خواهرم، توی این یک سال همیشه اومدن. ولی یه بار زنگ نزدن به مامانم که برای دو ساعت بره خونه اینا تا روحیه اش عوض بشه. برعکس دختر پسرهاشون همه با مامان خوبن و چند تاشون مامانم رو دعوت کردن خونشون. هر بار هم زنگ میزنن و کلی با مامان شوخی میکنن
هر بار هم میامدن جز اعصاب خوردی، هیچ کاری نکردن. دیروز لج به لج خاله، زنگ زدم دختر دایی و زندایی رو دعوت کردم. خاله ام توی کوچه خودمونه ولی شبیه غریبههاست به مامانم. به خاله ام نگفتم بیاد. آخه مگه به مامانم احترام میزاره که من بهش احترام بزارم. چندین ساله احترام گذاشتم ولی هیچی نفهمیدن، یکم بی احترامیکنیم تا بفهمنن. برای خاله ام خیلی مهمه که خونه ما مهمون باشه و ما اونو دعوت کنیم. ولی خودش نه، مامانم رو نمیبینه.
هفته بعد سالگرد آبجی هست و ما تمام هزینه اش رو به یک خانواده نیازمند میدیم. چرا باید خرج فامیل و آشنایی کنیم که این یک سال مامانم رو ندیدن. از دیشب توی گروه خانوادگی و آشناها گفتم که مامان سالگرد نمیگیره. نگفتم هم قراره چی کار کنیم. مامانم از خواهر برادرهاش خیلی کوچکتره. بابام هم همون سالهای اول رفت برای کار و فوت کرد و حتی جنازه اش هم نیومد. مامانم ماها رو با سختی بزرگ کرد. الان داداشهام وضع مالی خوبی دارن. کمک خرج مامان هستن. دلم میخواد برم یه جای دور و از تمام فامیل دور بشم. یکی از آرزوهام اینه.