امروز صبح که رفتم بیرون. وقت برگشت، جلوی چادرمو جمع کرده بودم. انگشتام پیدا بود. یه آقا پسر ده یازده ساله به دستهام نگاه میکرد. چند قدم رفتم جلوتر، به دستهام نگاه کردم. دستهام مثل کویر خشک شده بود. یه چیز عجیبی. من این مدت اصلابه دستهام دقت نکرده بودم. چون هوای سرد بیرون رفتم، خیلی خشک شده. از ظهر چند بار کرم زدم، یکم آب رفته به پوستم. مشکلات و ذهن مشغولی باعث میشه، خودتو فراموش کنی.
دو روزه دلم میخواد بشینم یه جا گریه کنم، ولی میگم چرا گریه. خوبیهای زندگیت رو ببین. چشمهاتو ببند و زندگیتو کن. تو بهترینها رو داری و نمیبینی. حواست باشه هیچ جا ناشکری نکنی. دلت رو بزرگ کن. نمیخواد از این به بعد هم به کسی تکیه کنی. دستهات رو بزار روی زانوی خودتو و بگو یا علی (ع)