امروز تولد آبجی بود. سالهای پیش داداشها برای آبجی کادو میخریدن. سال پیش همین موقعها آبجی مریض بود و ما اصلا یاد تولدش نبودیم.
با فوت آبجی کنار اومدم. شاید خیلی زمان برد که قبول کنم. من قوی تر از این حرفها هستم که نزدیک سال آبجی باید نبودشو بپذیرم. توقع ام این بود بعد چهلم حالم خوب بشه. روزها و سالهای آخر، فقط من سنگ صبورش بودم. همهی حرفهاشو بهم میگفت. خیلی با من درد و دل میکرد. پسر خالم هنوز هر هفته میاد خونمون. هنوز نگران من و مامان هست. میاد با مامان کلی شوخی میکنه. یادمه از همون شبی که آبجی فوت کرد، دور و اطراف ما بود و تا الان. شاید خودم که یه دوره اضطراب رو که گذروندم، درکش کنم. فکر کنم میترسه. میترسه مامان توی تنهایی حالش بد بشه. ولی مامان هم آروم تر شده. ولی خوب خوب نشده. ۲۳ همین ماه سالگرد آبجی هست. همیشه فکر میکنم، آبجی از دور بهم لبخند میزنه. چون تا لحظه آخر کنارش بودم. خیلی دعام میکرد. میگفت هیچ کسی اندازه تو بهم خوبی نکرده. خدا رو شاکرم که خواهر خوبی بودم برای ابجی و الان برای داداشها.
تولدت مبارک خواهر نازنینم
والپیپر موبایل / حرم امام رضا علیه السلام 1