loading...

لطفا خوب زندگی کن

Content extracted from http://tast--good.blog.ir/rss/?1745844621

بازدید : 2
يکشنبه 13 ارديبهشت 1404 زمان : 19:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لطفا خوب زندگی کن
بعد از اون روز که طوفانی شد نتونستم برم پیاده روی. دو روز زنداداش و برادر زاده ام اومدن. یه روز هم مهمون داشتیم. دیروز حسابی دلتنگ بیرون شدم. این چند ماه به پیاده روی عادت کردم و خیلی دوست دارم دو ساعتی از خونه بیرون بزنم. کوچه و خیابونهایی رو انتخاب می‌کنم که سر سبز باشن. چشمام رو میبندم و صدای پرنده‌ها رو گوش میدم. هوا که خنک باشه پرنده‌ها شاد ترن. اول صبح هم انرژی پرنده‌ها بیشتره. ولی وقتی هوا گرمه و یا خیلی سرده، یه گوشه میشنینن و چیزی نمی‌گن.

دیروز بعد از گذاشتن از چند خیابون و کوچه به پارک کوچکی که همیشه اونجا میرم رسیدم. چند گروه از بچه‌ها مشغول فوتبال بودن. سن و سالشون کمه. چند گروه خانم توی پارک ثابتن. ولی یه سریا یه روز میان و دیگه نمیبینیشون. روی نمیکتی که کنارم یه میز تنیس بود نشستم. دختر خانمی‌با آرایش زیاد و موهای رنگ شده و بیرون ریخته کنارم بود. فکر کنم یه ریمل رو به مژه‌هاش زده بود. شستن این آرایش‌ها فکر کنم خیلی سخت باشه!!!. به دختر خانم لبخند زدم و اونم لبخند زد. وقتی لبخند میزنی ابتدای آشنایی با افراد پارک هست. بعد چند دقیقه صحبت‌ها شروع میشه. یه آقایی با یه تیشرت سبز، رنگ و رو رفته و یه شلوار جین با تلفن حرف میزد.

این آقا خیلی توجه منو جلب کرد. به شدت خجالت می‌کشید زمان صحبت کردن. مدام دستش روی شکمش بود و تیشرتش رو چنگ میزد. هر بار توپ بچه‌ها سمت ما میمومد و بچه‌ها با عذر خواهی توپ رو برمیداشتن. این موضوع برای من عادی شده. افراد مسن نمیزارن بچه‌ها بازی کنن ولی بقیه نه. خلاصه اینکه این آقا میرفت روی میز تنیس سنگی مینشست بعد دوباره میامد تا چند قدم جلوتر که ما بودیم و دوباره برمیگشت. من نمی‌خواستم گوش بدم. با یه دختر خانم حرف میزد. هر بار به یه شکل حرف میزد تا به هدفش که نزدیک شدن به دختر بود، برسه. ولی هر بار تیرش به هدف نمیخورد. فکر کنم این آقا متاهل بود. بهش نمیخورد که پسر باشه. چهره اش شکسته بود و شبیه پدرها بود. شاید از همسرش جدا شده بود یا همسرش فوت کرده بود. شاید اصلا من کلا اشتباه برداشت کردم🙄😁

یه جورهای خیلی ناراحت بودم صداشو میشنیدم. بعد ده پونزده دقیقه به سمت خونه حرکت کردم.

به خاطر اون ماجرایی که چند وقت پیش افتاد، از آقایون میترسم. حدود ده روز پیش یه ماشین داخل یه کوچه کنارم نگه داشت. آدرس بنده خدا میخواست بپرسه. منم مدام می‌گفتم نمی‌دونم از یه نفر دیگه بپرسین. مار گزیده شدم.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 963
  • بازدید کلی : 982
  • کدهای اختصاصی