دیشب که زنداداش زنگ زد شُک شدم. خیلی ناراحت شدم برای اتفاقات این دو سه سال که ما بیخبر بودیم. قبل خواب کلی گریه کردم. صداش بغض داشت. پر از گریه بود. دیشب قبل خواب کلی از ماجراهایی که این چند سال برای فامیل ما افتاد بود رو تعریف کردم و گفتم باید صبر کنه. نباید ناامید باشه.
موضوع رو با داداش مجردم درمیون گذاشتم. و داداشم امروز نزدیک اذان، ماجرای بعدی رو تعریف کرد. بعد از شنیدن حرفهای دیشب و امروز متوجه شدم دو سال داداشم درگیر مسائل مالی شده و ما از همه جا بیخبر بودیم. هر چند این بار شک نشدم و میدونم همهی اینا میتونه یه امتحان باشه. خدا هر کدوم از بندههاشو یه جور امتحان میکنه. از زمانی که یادم میاد، داداش متاهل ام درگیر مشکلات مالی بود تا الان. همیشه پس اندازهای ما دست داداش هست. یاد چند سال پیش خودمون افتادم. زمان کرونا بود فکر کنم، چند ماه یه باره پول توی حسابهای ما صفر شد و ما فقط توی خونه برنج داشتیم. یه روغن خریدیم و ظهر و شب فقط برنج میخوردیم و یه قوطی پنیر داخل یخچال بود و یه پارچ آب. هر بار میخواستم یخجال رو از برق بکشم. چند بار که مهمون اومد خونمون فقط با چای پذیرایی میکردیم. هر کسی آب میخواست بدو میرفتم سمت یخچال تا بچهها در یخجال رو باز نکنن. ولی بعد چند ماه دوباره همه چی برگشت به حالت خوب و بهتر از قبل.
یاد دو ماه پیش افتادم که یه باره مریض شدم و تا دو هفته، من اصلا هیچ تمرکزی نداشتم. خیلی روزهای بدی بود و اون چند وقت ماهها بر من گذشت. بعد لطف خدا توی زندگی ام اومد و روز به روز بهتر شدم.
میخوام بگم همیشه اینجوری نیست. همیشه مشکلات نمیمونن. خدا هست. نباید نامید بود. شاید من دیشب خیلی گریه کردم و نتونستم بخوابم. ولی امروز حالم خوبه. حتی توکلم هم به خدا بیشتر شده. شاید زنداداش دیشب حالش بد بود ولی میدونم صبوره و تحمل داره. دیشب هم میخواست درد و دل کنه. خدا همیشه صبر در مقابل مشکلات رو هم میده. مگه بنده اش رو رها میکنه